فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخترم عشق من

خوشکل مامان

دختر گلم دیشب یک کم سرما خورده بودی و نمیتونستی خوب نفس بکشی و شیر بخوری اونقدر عصبانی بودی که بلند بلند گریه میکردی  بابایی هم یکدفعه از خواب پرید و گفت این دختر که خونه رو روسرش گذاشته من هم خندم گرفته بود هم ناراحت تو بودم و بالاخره هم با قطره بینی  ارومت کردیم و تو هم مثل فرشته ها ارو م خوابیدی  الهی هیچ وقت مریض نشی عزیز دلم. ...
18 اسفند 1389

قلب من

نفسم یه جایی خوندم که مادر بودن یعنی اینکه قلبت بیرون از بدنت  دور و برت در حرکت باشه و تو باید مراقبش  باشی .گلم احساس میکنم که تو از قلبم هم مهمتری تو نفسم هستی.خیلی دوست دارم  و میخوام از لحظه لحظه بودن با تو لذت ببرم.
17 اسفند 1389

دخترم

عزیز دل من امروز بردمت مهد .صبح وقتی میبردمت بغ کرده بودی ونگام نمیکردی هر چی هم بابایی صدات میزد جواب نمیدادی  انگار دلت گرفته بود  کاش میتونستم پیشت بمونم .خیلی دوست دارم .
15 اسفند 1389

کودکم

دیروز جمعه خیلی بهمون خوش گذشت بابابزرگ ناهار خونمون بود و کلی باهات بازی کرد بعد من بردمت حمام .اخ که من عاشق حمام کردنت هستم اولین وسایلی هم که قبل از تولدت گرفتیم حوله لیف وصابون و شامپو بود.خلاصه بردمت حمام . اوایل از اب و صدای اب میترسیدی و محکم منو میگرفتی .الان داره ترست کمتر میشه منم هی بهت میگم نترس دخترم ترس نداره  و بعد برات یه اهنگ ارام زمزمه میکنم تا ارامش پیدا کنی و یواش یواش میشورمت .الهی فدات بشم بعد از حمام حسابی خوابیدی. خیلی خوش گذشت . امیدوارم همیشه سالم و شاد باشی گلم.
14 اسفند 1389

همدمم

اومدم بگم بازم دلم برات یه ذره شده و دلم میخواد هرچه زودتر بیام مهد دنبالت و چشمای خوشکلتو ببینم
11 اسفند 1389

جوجوی من

عشق من دیشب انقدر بازی کردی که از خستگی خوابت برد راستی دیشب یاد گرفتی که بگی بیا .وقتی هم که میخواستی خودت رو برای بابایی لوس کنی اهنگین صداش میزدی:بابا   بابا   بابا .کلی باهم قایم موشک بازی کردیم  از بس حواست به بازی بود غذا خیلی کم خوردی .بازم دلم هواتو کرده.میبوسمت عزیزم
11 اسفند 1389

نازگل من

نفسم خوشکل مامان دیشب بابایی دیر اومد خونه و من تو باهم کلی بازی کردیم یه لیوان اب پرتغال نوش جان کردی و بعد از کلی راهپیمایی این طرف و اون طرف غذا خوردی بعد که بابایی اومد کلی با بابایی بازی کردی وخندیدی الهی همیشه بخندی عشق من.
10 اسفند 1389

زیباترینم

عزیزدلم امروز بردمت مهد .صبح خیلی گریه کردی .دلت میخواست خونه بمونی. کاش میتونستم همیشه پیشت باشم  اما مجبورم تنهات بزارم عزیز دلم .خیلی دلم گرفته...
9 اسفند 1389

یاد می اورم ...

یاد میاورم دستانت را که روزی مرهم دردهایم غروب غمهایم و شادی لحظه هایم بود .اینک به یاد نگاهت اه میکشم و ان را در قفس دل  حبس میکنم تا به سویت ایم و در پایت فروریزم           فدایت شوم
8 اسفند 1389

مونس تنهایی من

نفسم  امروز بابایی به خاطر تو مرخصی گرفت و سر کار نرفت چون دیشب تب داشتی و همش گریه میکردی منم مرخصی نداشتم وقرار شد بابایی پیشت بمونه خدا کنه زودتر خوب بشی .
8 اسفند 1389